آقا اجازه.! ما در تابستان گذشته به اردبیل سفر کردیم. موقع بازگشت قصد داشتیم برای عشقمان یک مقدار عسلِ سبلان بگیریم که به ذهن مان رسید دیگر وقتش رسیده است که هدیه های عمومی مانند عسل و خامه و فطیر و اینجور چیزها را با هدیه های خصوصی تر جایگزین کرده و کم کم سر شوخی را باز کنیم. این بود که رفتیم و یک دست لباس زیرِ سه تیکه گرفتیم. یک دانه از این های نخ در بهشت.، یک کُرست. و یک جوراب. آقا اجازه.! جورابه از این جوراب بلندها بود که در فیلم های خاک بر سری با دوتا بند و گیره به وصل میشوند.

کلاس دوازدهم که بودیم یک روز وسط کلاس شیمی، وقتی داشتیم با دقت به صحبت های آقا معلم که از موازنه واکنش های شیمیایی صحبت می کرد گوش می دادیم، سوال برای مان پیش آمد که کُرست را چگونه می دوزند که سه بعدی میشود و بدون اینکه کبوتری داخلش باشد حالت خودش را حفظ می کند؟ آن روزها بابای امیر عبادی کُرست دوزی داشت. برای همین آرام جابجا شدیم و مشکل مان را با امیر درمیان گذاشتیم. امیر عبادی شاگرد اول کلاسمان بود و همیشه در حل مسائل با سعه صدر به همه بچه ها کمک می کرد. آقا اجازه.! وقتی امیر عبادی دید ما خِنگ تر از آنی هستیم که بتواند با تئوری شیر فهم مان کند چندتا کاغذ برداشت و الگوی کرست را برید. ما هم به بهانه آب خوردن رفتیم و از دفتر مدیر مدرسه چسب شیشه ای آوردیم و الگوهای بریده شده را با راهنمایی امیر عبادی به هم چسباندیم. آقا اجازه.! داشتیم کرستِ کاغذی مان را سایز می زدیم که معلم شیمی سر رسید و ما را دست به کرست گرفت. هرچه گفتیم خوبیت ندارد ما را با کرست ببری دفتر مدیر، مگر حاضر بود گوش کند؟! مدیر بیچاره نمی دانست چگونه جلوی خنده اش را بگیرد و سر ما داد بکشد. تا هفته ها هر وقت ما را می دید سریع می پیچید توی دفتر خودش که یک موقع پیش ما نخندد و پُررو مان نکند.

آقا اجازه.خلاصه.!، تهران که رسیدیم سوغاتی را کادوپیچ کرده و خیلی شکیل و مجلسی بردیم شرکت عشق مان. اما نمی دانیم چرا وقتی سوغاتی را باز کرد حراستِ بی جنبه اداره شان همان کاری را کرد که معلم شیمیِ بی معرفتمان سالها پیش کرده بود. دست از پا درازتر سوغاتی را برداشتیم و به سمت خانه راهی شدیم.

آقا اجازه.! از روزی که در سن هشت سالگی خیلی اتفاقی اُم البنین دختر بزرگه یِ خدابیامرز بتول خانوم را با یکی از این های نخ در بهشت دیدیم و فهمیدیم آن چیزی که مامان مان موقع شستن ما توی حمامِ نمره تنش میکند بیشتر به شلوار کردی مردانه شبیه است تا نه، دنبال فرصتی بودیم تا استایل مامان مان را عوض و افسردگی بابایمان را درمان کنیم! آقا اجازه.! این بود که به ذهنمان رسید روغن ریخته را نذر مامان مان بمالیم. نزدیک خانه از کندو کتابِ آقای حیدری یک کاغذ کادو خریدیم و سوغاتی را از نو کادو پیچ کردیم و با کلی تعارف دادیم به مامان مان. نیم ساعت بعد مامانِ مهربان مان همان کاری را کرد که حراست بی جنبه یِ اداره عشق مان و معلم بی معرفت شیمی مان انجام داده بودند.

وقتی دیدیم جوراب و و کرست ها روی دست مان باد کرده اند، روی کاغذ نوشتم: "تقدیم به همبستر خواب های 13تا 16 سالگی ام" و همراه با سوغاتی ها انداختیم توی حیات اُم البنین اینا و فرار کردیم.

این بود انشاء من در مورد اینکه تابستان گذشته را چگونه گذراندیم.

 

پی نوشت: این متن قدیمی بود و ممکنه ورژنی از اون رو قبلا در وبلاگ درج کرده باشم

موضوع انشاء: تابستان گذشته را چگونه گذراندید

مان ,آقا ,های ,یک , ,کرده ,آقا اجازه ,سوغاتی را ,امیر عبادی ,مامان مان ,را با

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مسافر زمان khavasekhorakiha افسانه پالاش (وکیل پایه یک دادگستری) یارا دانلود بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. تخفیفان فایل پاورپوینت پیرایش روشن چشمِ مستش امید رهایی(داستان یک گناه کار) مدیریت و اخلاق